متینمتین، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

متين طلايي

عکس های متین و نوه های خانواده مامان

این هم عکس های متین و بچه های خاله ها و دایی ها- عکس بالا سایان خانم (نابغه خانواده خاوری و سوگلی خاله مرضیه). این عکس رو توی تولد 2 سالگی آریا گرفتم اما چون آریا اون شب فقط گریه میکرد نتونستیم باهاش عکس بگیریم اما عکس پائین: نفر بالا محمد (تکدانه دایی عبدی)-پائین علیرضا (دردانه دایی شهرام و همینطور مامان جون)-سایان خانم-فاطمه (سوگلی دایی شهرام)-آرمینا (کارشناس زبان انگلیسی خاله مرضیه) ...
15 آذر 1391

متین در 5 ماهگی

اما مامان در خریدن روروک یه کمی عجله کرد و این باعث شد که متین جون از ماه 6 به بعد تو روروک نشینه و به خاطر همین تا حالا راه نیوفتاده ...
14 آذر 1391

روز عاشورا-91/9/5

عزیز مامان میخوام یه خاطره بد رو برات بنویسم. روز عاشورا وقتی که برا شرکت در مراسم رفته بودیم و مامان داشت سینه میزد شما که بغل من بودی یهو صورتتو اوردی جلو و دست من خورد تو صورتت. اما با شنیدن صدای جیغ شما متوجه شدم که صورتت خونیه. نگو پوستش با ناخن من کنده شده بود. واقعا معذرت میخوام عزیز مامان. فقط امیدوارم که اثرش هرچه زودتر از بین بره وگرنه تا وقتی میبینمش دلم میسوزه و خودمو سرزنش میکنم
12 آذر 1391

I love you

امروز مامان خسته خسته از کلاس اومد خونه. اما متین جان سرحال سرحال. پس من بایستی که باهاش بازی میکردم، اما حال نداشتم. خلاصه در حالیکه دراز کشیده بودم شعرهای انگلیسی که شما گوش میدادی رو زمزمه میکردم (TWINKLE , BABA BLACK SHEEP). یهو متوجه شدم که سر شما رو سینه من گذاشته و هی صورتتو میاری نزدیک صورت من  و منتظر هستی که من ببوسمتون. خدایا چی شده. نگو من دارم میگم I love you,  I love you درحالیکه تو هیچکدام از شعرها این جمله نبوده و شما که خوشت اومده بود هی میخواستی که من ببوسمت. آخه این جمله رو از خرگوش پشمالوتون شنیده بودی و من اونو میاوردم نزدیک صورتتون که ببوستون.
12 آذر 1391

بخاری

شیطون مامان سلام. بخاطر سرما مجبور هستیم بخاری رو روشن کنیم و اما بنظر من تحمل کردن سرما بهتر از استرسی هست که به خاطر دست زدن شما دارم. چون شما دایم توپ ها رو پرت میکنی نزدیک بخاری که به این بهانه بری پیشش. جالب اینجاست که وقتی نزدیکش میشی انگشت کوچک و خوشگلت رو تکون میدی و میگی نه نه نه. ای بلا خودت هم میدونی خطرناکه.
12 آذر 1391

سرماخوردگی-91/9/6

سلام عزیز دلم اما هدیه سفر گناوه باز هم یک سرماخوردگی برا شما بود. اینکه میگم بازهم چون اسفند سال قبل شما وقتی از گناوه برگشتیم سرماخوردگی بدی گرفتی و 8 روز در بیمارستان بستری بودی و من همش استرس داشتم که نکنه حال شما مثل سال قبل خدای نکرده بد بشه. البته یکی از دلیل های شدید شدن سرماخوردگی شما بیرون اوردن سرتون از ماشین تو بارون بود.
12 آذر 1391

91/9/6

امروز 2 شنبه است و من و متین و بابا صبح زود از گناوه برگشتیم بهبهان. متین جونم امروز اولین روزی بود که زیر باران رفتی و قطره های باران روی صورتت ماهت می چکید و شما خوشحال. هرکاری میکردم که سرت رو از شیشه ماشین بیاری تو مقاومت میکردی. امیدوارم که سرما نخوری متیم گلم.
6 آذر 1391

بدون عنوان

امروز سه شنبه است و کلاس مامان تمام شده. اما بابا هنوز کلاس دارن. قراره فردا صبح بریم گناوه خونه باباحاجی. امیدوارم که بتونم ببرمت کنار دریا و خاطرات خوشی باهم داشته باشیم. ببینیم چی پیش میاد؟
30 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به متين طلايي می باشد