متینمتین، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

متين طلايي

I love you

امروز مامان خسته خسته از کلاس اومد خونه. اما متین جان سرحال سرحال. پس من بایستی که باهاش بازی میکردم، اما حال نداشتم. خلاصه در حالیکه دراز کشیده بودم شعرهای انگلیسی که شما گوش میدادی رو زمزمه میکردم (TWINKLE , BABA BLACK SHEEP). یهو متوجه شدم که سر شما رو سینه من گذاشته و هی صورتتو میاری نزدیک صورت من  و منتظر هستی که من ببوسمتون. خدایا چی شده. نگو من دارم میگم I love you,  I love you درحالیکه تو هیچکدام از شعرها این جمله نبوده و شما که خوشت اومده بود هی میخواستی که من ببوسمت. آخه این جمله رو از خرگوش پشمالوتون شنیده بودی و من اونو میاوردم نزدیک صورتتون که ببوستون.
12 آذر 1391

بخاری

شیطون مامان سلام. بخاطر سرما مجبور هستیم بخاری رو روشن کنیم و اما بنظر من تحمل کردن سرما بهتر از استرسی هست که به خاطر دست زدن شما دارم. چون شما دایم توپ ها رو پرت میکنی نزدیک بخاری که به این بهانه بری پیشش. جالب اینجاست که وقتی نزدیکش میشی انگشت کوچک و خوشگلت رو تکون میدی و میگی نه نه نه. ای بلا خودت هم میدونی خطرناکه.
12 آذر 1391

سرماخوردگی-91/9/6

سلام عزیز دلم اما هدیه سفر گناوه باز هم یک سرماخوردگی برا شما بود. اینکه میگم بازهم چون اسفند سال قبل شما وقتی از گناوه برگشتیم سرماخوردگی بدی گرفتی و 8 روز در بیمارستان بستری بودی و من همش استرس داشتم که نکنه حال شما مثل سال قبل خدای نکرده بد بشه. البته یکی از دلیل های شدید شدن سرماخوردگی شما بیرون اوردن سرتون از ماشین تو بارون بود.
12 آذر 1391

91/9/6

امروز 2 شنبه است و من و متین و بابا صبح زود از گناوه برگشتیم بهبهان. متین جونم امروز اولین روزی بود که زیر باران رفتی و قطره های باران روی صورتت ماهت می چکید و شما خوشحال. هرکاری میکردم که سرت رو از شیشه ماشین بیاری تو مقاومت میکردی. امیدوارم که سرما نخوری متیم گلم.
6 آذر 1391

بدون عنوان

امروز سه شنبه است و کلاس مامان تمام شده. اما بابا هنوز کلاس دارن. قراره فردا صبح بریم گناوه خونه باباحاجی. امیدوارم که بتونم ببرمت کنار دریا و خاطرات خوشی باهم داشته باشیم. ببینیم چی پیش میاد؟
30 آبان 1391

بوس بوس

دیروز عصر که مامان از کلاس برگشت دید که متین و بابا پشت در منتظر هستند. از شما پرسید که چی شده، که یهو متین خودش انداخت تو بغل مامان و شروع کرد بوسیدن مامان. بابا گفتن حوصله متین سر رفته و من فهمیدم که شما دارین خودشیرینی میکنی که من ببرمت  بیرون. ای خودشیرین من دوست دارم 
30 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به متين طلايي می باشد